هفته اول عید
اول از همه سلام به دوستان عزیزی که به ما سر میزنن با عزض معذرت من نمیتونم زود بهشون سر بزنم.دورمون شلوغه/النا خانم هم دیر میخوابه منم نمیتونم زود به زود آپ بشم.
روز سوم عید تصمیم گرفتیم بریم تخت جمشید البته مامان جون و خاله جانها نیومدن.النا خانم با بابایی و مامان و شکیب و آقای خلقی رفت تخت جمشید برای اولین بار.به خاطر ایام عید غرفه های زیادی زده بودند آهنگهای محلی پخش میشد و هر کسی که دوست داشت لباس ایل قشقایی رو میپوشید و عکس میگرفت خلاصه که خیلی جالب بود.
النا خانم هم که حسابی ذوق میکرد و عکس میگرفت
و تا اونجایی که میشد از این سنگ ها و کوه ها بالا رفت و هیچ شکایتی هم نکرد و حسابی از این روز لذت برد.
موقع برگشت هم وقتی از قسمت اصلی تخت جمشید پایین اومدیم بعد از یک پیاده روی درست و حسابی دنبال یک فالوده/بستنی خنک بودیم که متاسفانه گیرمون نیومد به خاطر ازدحام جمعیت و تقاضای زیاد تمام شده بود ما هم به همین بستنی های پاستوریزه قناعت کردیم و به بابایی سفارش دادیم که اونم از شانس ما تمام شده بود.به هر حال صرف نظر از نوشیدنی خنک سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.النا خانم هم که گرسنه شده بود گیر داده بود که بریم زیر این درختها غذا بخوریم حالا هر چی هم من میگم ما که غذا همراه نداریم قبول نمیکرد و میگفت از صندوق عقب در بیاریم.آخه النا خانم عاشق غذا خوردن تو طبیعته.دیگه واسه همین رفتیم رستوران
و سفارش غذا دادیم که از شانس بد اون روز ما غذایی رو که ماسفارش داده بودیم تمام کرده بودند(کباب بختیاری)ما هم دیگه نا امید شدیم و گفتیم غذای دیگه ای نمیخوریم آخه فقط جوجه مونده بود که مسولش گفت اجازه بدید برم آشپزخونه یه سر بزنم و بالاخره غذای ما رو آماده کردن.به هر حال روز خوب و به یاد ماندنی شد.وقتی هم برگشتیم خونه مامان جون پسر خاله مامانی امید عزیز با خانمش اومده بودن عید دیدنی و این سبد زیبا رو آوردن.
اونها هم یک روز قبل از خاله جان زهره اومدن ایران و ما هنوز ندیده بودیمشون.آخ که مامانی با دیدن امید یاد دایی جانها و روزهای خوب بچگی و دور هم بودن افتاد.کاش همچنان بچه میماندیم.
ادامه عکسها در ادامه مطلب.