تابستان90
امسال تابستون النا به جز رفتن به کلاس ژیمناستیکمهمانداری هم کرد
مامان جون.خاله جان زهرا.شکیب و آقای خلقی مهمان ما بودند.اواخر ماه رمضون اومدن و تا اواسط شهریور موندن. مامان جونینا شب رسیدن و چون خونه رو بلد نبودن بابایی رفت تا اونها رو بیاره.وقی اومدن النا خواب بود و همه پکر شدن.مامان جون از اینکه سه طبقه بالا اومده بود حسابی خسته شده بود و همون جا نشست من و خاله جان هم رفتیم آشپزخانه تا هم شام آماده کنیم و هم سوغاتیها رو جمع و جور کنیم.شام خوردیم
البته شام مفصلی نبود چون هر چی گفتم گفتند نه ما که تعارف نداریم دیر میاییم شام رو تو راه میخوریم.اواخر شب هم النا بیدار شد و از دیدن همه خوشحال شد و دیگه دوست نداشت بخوابه.صبح هم قبل از من بیدار شد و رفت سراغ بقیه.روزهای خیلی خوبی رو گذروندیم.هم تبریز رو گشتیم هم جاهای دیگه رو.جلفا.ارومیه.بانه.ماکو.به دیدن مامانبزرگی النا رفتیم و اون و مامان جون برای اولین بار همدیگر رو دیدن.با اینکه ٨ سال از ازدواج من و بابایی میگذره اخه از وقتی که اومدیم تبریز مامان جون یکبار اومده بود اون هم فقط چند روز.موقع خواستگاری
هم چون راه طولانی بود و مامان بزرگی مریض نتونست بیاد.اما بلاخره همدیگر رو دیدن.چقدر در کنار خانواده بودن لذت بخشه.خیلی دوستون داریم. مامان جونینا جمعه شب ٤ شهریور اومدن و صبح جمعه ١٨ شهریور رفتند و باز النا در خواب بود. النا تا مدتها هر وقت از بیرون می یومدیم میگفت مامان زود در رو باز کن خاله جان منتظره.