النا و محرم
روز يكشنبه ساعت 10:30النا رو بردم مهد
براي مراسم محرم ساعت 1:00هم رفتم دنبالش ولي داشتن عكس ميگرفتن و تا 1:30معطل شدم .بعد از نهار هم رفتيم خونه مامان بزرگي النا تا تعطيلات رو با اونها باشيم.مامان بزرگي شله زرد داشت وقتي ما رسيديم پخته بودن و براي ما نگه داشته بودند.شب هم النا با دختر عموهاش رفت تا دسته ها رو نگاه كنه.روز تاسوعا هم عمو احد نظري داشت.عمو اصغر و بچه هاش هم آمدند خانه مامان بزرگي پيش ما و همه دور هم بوديم.مامان بزرگي هم به بچه ها پول داد تا شمع .گلاب و ...بخرن براي عصر كه ميخواستيم به دارالرحمه برويم و النا با ديدن شمعها كلي ذوق كرد و تولدت مبارك خوند و ميخواست همه شمعها رو روشن كنه من هم گفتم بقيه اش مال بابابزرگه عصر ميريم ديدنيش النا هم به هر كسي ميرسيد ميگفت تولد بابابزرگه عصري ميخوايم بريم.به هر حال رفتيم سر خاك و در برگشت به چند جا سر زديم شايد دسته اي ببينيم ولي وقتي ميدسيديم كه كارشون تمام شده بود ما هم رفتيم خونه.شب عمو احدينا آمدن و همگي رفتيم منزل پسرعمه بابايي كه از كربلا برگشته بود.صبح عاشورا براي ديدن دسته ها چند ساعتي به اصرار دخترعموهاي النا بيرون رفتيم ظهر همگي منزل مامانبزرگي بودند تا شب كه ديگه كم كم بقيه رفتن و ما باهاشون خداحافظي كرديم چون صبح زود ميخواستيم برگرديم خونه.يادم رفت بگم النا گريه ميكرد
تا با پسر عموهاش بره و زنجير بزنه تازه عصباني هم ميشد و اجازه نميداد اونها برن بيرون. ميگفت من هم برم(ديشدانا ديشدانا ديش)منظورش زنجير زدن بود فرزين هم زنجير بچگي هاشو كه كوچيك بود داد به النا تا تو خونه زنجير بزنه.