النا به جشن ميرود
روز پنجشنبه 1/10/90 النا صبح زود بيدار شد و از همان اول صبح ذوق رفتن به مهد و جشن رو داشت.ظهر نهار خورد و لباس پوشيد و آماده شد تا به مهد بره. برنامه مهد از ساعت 1:30 شروع ميشد.قبل از رفتن اومد و گفت مامان اسم من دينگيه گفتم چي؟گفت دينگي گفتم اين ديگه چه اسميه گفت اسم شخصيمه.من هم همينطور موندم اينو از كجا ياد گرفته.بالاخره النا رو بردم مهد و خودم چند تا عكس قبل از شروع برنامه ازش گرفتم.بعد رفتم دنبال بابايي تا از نبود النا استفاده كنم و كفش بخرم. اخه وقتي با النا ميرم تا من كفش رو از پام در ميارم كه به مغازه دار برگردونم ميبينم النا كفشش رو در آورده و اون و پوشيده ميگه بذار انداره كنم.به هر حال فرصت خوبي بود واسه من و من هم كمال اسيفاده رو كردم و كفش خريدم هر چند النا اين چند روز بيشتر از خود من كفشهامو تو خونه پوشيد كه فكر كنم تا بيام بپوشمشون پاره شدن.از كفش كه بگذريم النا تا ساعت 5عصر تو مهد بود و من و بابايي يه نيم ساعتي جلو مهد منتظر اومدنش شديم.خيلي بهش خوش گذشته بود با خاله پاييز كه اومده بود تا براشون نمايش بده عكس گرفت و خودش ميگفت ننه سرما اومده بود.كيكشون هم شكل انار بود.