الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

خانم کوچولو

هفته آخر پاييز

                                      اين هفته اتفاق خاصي نيفتاد النا خانم به جز خوش زبوني هاي شما.دوشنبه كه اومدم مهد دنبالت گفتي ميخوام تاب سواري كنم.سرسره مهد به خاطر برف كه اومده پايينش يخ زده و قابل استفاده نيست ولي سرسره چون زير سايه بونه پاركينگه تميز ميمونه به هر حال سوار شدي و گفتي ماماني تندش كن بره بالا من هم تند تابت دادم يه كم كه تند شد گفتي مامان ميترسم -گفتم خودت گفتي تند باشه يه مكثي كردي گفتي اخه مامان دلم ميگه ميترسم.بعد از ماه محرم ياد گ...
3 دی 1390

النا و يلدا

                                النا خانم خيلي خوشحاله.دوست داره به من كمك كنه اونم چه كمكي وقتي ميخواست ظرف انار  رو   بذاره روي ميز همه شونو ريخت روي زمين.هندونه هم كه به توصيه دكتر نگرفتيم البته انار هم قاچاقي گذاشتيم.چون تنها هستيم عروسكهاي النا شدن مهموناي افتخاري ما باهامون عكس گرفتن.به هر حال من و النا با هم كلي خوش گذرونديم موزيك گوش داديم رقصيديم آجيل خورديم و النا هم به رسم اينكه اين هم مثل ...
3 دی 1390

النا

ميخوام كلمات النايي.ترانه ها و فيلمهاي مورد علاقه النا رو اينجا ثبت كنم فكر ميكنم بعدها براش جذاب باشه. سيندليلا (سيندرلا)                 مورچه ميشم زد (نيشم زد)              سوكس (سوسك)                زيمناستيك(ژيمناستيك)           بزرخ (بزرگ)                  &nbs...
27 آذر 1390

النا و سرماخوردگي

النا خانم اين روزها يه كم سرماخوردي ولي خيلي هم جدي نيست.روز پنجشنبه بردمت دكتر.اون هم برات شربت/قرص و ويتامين داد(قرص جوشان)سري قبل كه بردمت دكتر خانم دكتر گفت دير اورديش و مجبور شد برات امپول بده براي همين اينبار من زود دست به كار شدم و تا ديدم يه كم ابريزش بيني داري بردمت دكتر.النا جان هميشه وقتي اسمارتيس ميخوري مي گي قرص ميخورم و حالا كه بايد قرص بخوري چپ ميري راست مياي ميگي مامان نميدونم چرا سرم درد ميكنه يا چرا دلم درد ميكنه بايد قرصمو بخورم. قرص جوشانتم كه نگو اگه بذارم روزي سه چهار تاشو ميخواي بخوري.عصر هم من رفتم باشگاه البته به بهونه امپول زدن تونستم راضيت كنم تا بذاري برم.قرار بود تو و بابايي هم بر...
19 آذر 1390

النا و محرم

روز يكشنبه ساعت 10:30النا رو بردم مهد براي مراسم محرم ساعت 1:00هم رفتم دنبالش ولي داشتن عكس ميگرفتن و تا 1:30معطل شدم .بعد از نهار هم رفتيم خونه مامان بزرگي النا تا تعطيلات رو با اونها باشيم.مامان بزرگي شله زرد داشت وقتي ما رسيديم  پخته بودن و براي ما نگه داشته بودند.شب هم النا با دختر عموهاش رفت تا دسته ها رو نگاه كنه.روز تاسوعا هم عمو احد نظري داشت.عمو اصغر و بچه هاش هم آمدند خانه مامان بزرگي پيش ما و همه دور هم بوديم.مامان بزرگي هم به بچه ها پول داد تا شمع .گلاب و ...بخرن براي عصر كه ميخواستيم به دارالرحمه برويم و النا با ديدن شمعها كلي ذوق كرد و تولدت مبارك خوند و ميخواست همه شمعها رو روشن كن...
18 آذر 1390

النا و چادر

به مناسبت محرم  مهد روز يكشنبه 13/9/90 برنامه اي براي بچه ها در نظر گرفته و اعلام كرده كه دخترها با چادر مشكي در برنامه شركت كنند.ما هم ديروز عصر يعني چهارشنبه رفتيم خريد. وارد اولين مغازه كه شديم يه دختر هم سن وسال النا هم داشت چادر امتحان ميكرد ما هم يكي را امتحان كرديم و خريديم يه چادر ملي.مباركه خانم گل مامان.حالا النا هر روز صبح كه ميخواد بره مهد ميگه مامان امروز جشنه فكر ميكنه اين هم مثل مراسم هاي ديگه است كه براشون ميگيرن.يك شعر هم داره تمرين ميكنه كه تا حالا فقط (ياور بيچارگان حسين جان )رو ازش ياد گرفته.حالا كه دارم اينها رو مينويسم النا خوابه البته قبل از اينكه بخوابه داشت با مامان جون و خاله جانهاش چت ميك...
16 آذر 1390