الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

خانم کوچولو

النا و کفش دوزک

امروز ساعت 12:15 دقیقه که النا رو از مهد برداشتم رفتیم خرید تا کمی میوه و سبزی بخریم.موقع خرید یک خانمه که داشت سبزی میخرید یک کفش دوزک پیدا کرد و به النا داد و النا اون رو تو دستش گرفته بود و آروم آروم راه میرفت میگفت آروم بریم که نیافته و بعد هم اوردش خونه و همش میگفت مامان کجا باید بذارمش اول روی برگ گلها گذاشتش و تا تکون میخورد میگفت مامان الان میافته بعد گذاشتش رو مبل از اونجا رو میز و بعد نزدیک بخاری که سردش نشه همین طور گردوندش تا باباش اومد چند بار هم به باباش نشونش داد و حالا که ساعت 9:30 دقیقه است گذاشتش رو گلها تا بخوابه.امروز با النا و کفش دوزکش فیلمی داشتیم بیچاره کفش دوزکه. ...
8 آذر 1390

تابستان90

                                                                                   امسال تابستون النا به جز رفتن به کلاس ژیمناستیک مهمانداری هم کرد    مامان جون.خاله جان زهرا.شکیب و آقای خلقی مهمان ما بودند.اواخر ماه رمض...
7 آذر 1390

محرم

                   عشق گفتی کربلا آمدبه یاد                                            هیبت خون خدا آمد به یاد         التماس دعا ...
6 آذر 1390

کلاس ژیمناستیک

                                                      النا را تیر ماه ٩٠ در کلاس ثبت نام کردم.تنها یک روز به شروع کلاسها مانده بود و می بایست برای النا لباس میخریدیم ولی مامانی تنبلی کرد و منتظر بابایی شد که اون هم به خاطر مشغله کاری اونقدر دیر اومد که وقتی رسیدیم مغازه مورد نظر تعطیل شده بود .بنابراین مجبور شدیم فردای آن روز قبل از کلاس با النا به...
4 آذر 1390

نوروز 1390

سال نو 90 با سالهای دیگه فرق داشت ما سال تحویل خونه خودمان بودیم و صبح روز بعد راهی خانه مامان بزرگی النا شدیم.در راه دوست بابا عمو رسول زنگ زد که ما هم میریم خوی صبر کنید تا نیمی از راه رو با هم بریم.ما هم صوفیان ایستادیم تا آنها هم بیان و کنار هفت سینی که در خیابان پهن بود عکس یادگاری گرفتیم.   عمو رسول و خانمش با دخترشون شهلا  اومدن و بعد از تبریکات عید و عیدی دادن و گرفتن راهی شدیم.   النا یک هفته مهمان مامان بزرگی.عمه و عموها بود و حسابی با بچه ها بازی کرد.عیددیدنی رفت.باغ رفت  و بارون پذیرایی گرمی از ما کرد. هفته دوم  هم ساکها رو بستیم و راهی شیراز شدیم مهمان...
1 آذر 1390

النا و مهد کودک

مامانی هفته ای دو روز میره سالن تا بدمینتون بازی کنه و زمانی رو با دوستاش بگذرونه تا کمتر احساس تنهایی کنه و النا هم میره مهد چون توی سالن دوست داره بره وسط زمین و نمیذاره کسی بازی کنه.روزهای اول یه کمی گریه میکرد ولی کم کم عادت کرد و مهد شد یه جایی که النا  از تنهایی در  می یومد و همبازی داشت.برای  مناسبتهای مختلف جشن گرفته میشد و النا هم که عاشق جشن بود و همشونو به اسم تولد میشناخت و تولدت مبارک میخوند.    (مهد دنیز)                                &nb...
29 آبان 1390