الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

خانم کوچولو

النا مهمان عمه

جمعه 12اسفند مهمان عمه مامانی بودیم .حدودا ساعت 11 ظهر رفتیم خانه عمه و تا عصر انجا بودیم.دختر عمه مامانی مهد کودک داره و با بچه ها خیلی جوره و با النا بازی میکرد و النا اصلا احساس تنهائی نکرد و النا رو هم به جشن نوروز مهد دعوت کرد و النا خانم شد مهمان افتخاری جشن.در ضمن برای بچه های مهد لباس مردمان شمال رو  تهیه کرده بود که یکی رو هم به النا خانم داد و النا هم تا رسیدیم خونه لباسش رو در آورد و به مامان جون نشون داد چون مامان جون همراه ما نبود.                                                  ...
25 اسفند 1390

ماجرای سفر

شنبه صبح زود ساعت 4حرکت کردیم به سمت شیراز. در مسیر ما به سمت شیراز از خیلی از شهرها و شهرستانها باید عبور کرد و النا به هر شهری که میرسیدیم می پرسید مامان اینجا شیرازه.تقریبا ساعت 10 صبح رسیدیم بوئین زهرا و نان تازه گرفتیم و صبحانه خوردیم جای همه عزیزان سبز و بعد رفتیم سمت ساوه و سلفچگان.هوا ابری بود ولی تا اصفهان بارش برف و بارون نداشتیم.تا اینکه کم کم باد و سوز برف شروع شد.ساعت 7:30دقیقه عصر اباده را رد کردیم و ابتدای گردنه کولی کش توی ترافیک موندیم حدود یک ساعت تو ترافیک بودیم باک ماشین هم دیگه نصف بود به همین خاطر راهی برای دور زدن پیدا کردیم و دوباره حدود 50کیلو متر برگشتیم عقب سمت آباده و بنزین زدیم و بعد از یک ساعت برگشتیم...
9 اسفند 1390

سفر نوروزی

       خبر خبر:مامانی و النا سفر نوروزی شون رو از جمعه شروع میکنند و میرن شیراز بابایی هم تعطیلات نوروز به اونها میپيونده.آااااااااااااااااااااخ جون بعد از يك سال ميخوايم بريم شيراز.ديگه ماماني كه طاقتش طاق شده.النا هم به همه خبر داده كه ما جمعه ميريم .ايشالا كه سال خوبي در پيش باشه البته سالي كه نكوست از بهارش پيداست ما كه جلو جلو داريم ميريم خوش گذروني.مامان جون و خاله جان هم از قبل واسه النا خريد كردن. فيلم هاي كارتوني و كتابهاي داستان مورد علاقه النا رو خريدن.             ...
2 اسفند 1390

النا و تولد ستايش

چهار شنبه 26 بهمن ماماني و النا رفتند تولد ستايش.(دختر دوست بابا و مامان)النا خانم يك ست پروانه هم خريده بود و حسابي خوردني شده بود.البته چون بالهاش به اين و اون گير ميكرد بعد از يك مدت درش اورد تا راحت تر باشه.النا خانم از وقتي كه رسيد و ديد بقيه دارن ميرقصند حسابي رقصش گرفت و يه ريز ميگفت پس ما كي ميرقصيم خلاصه كه با تعارف و بي تعارف النا خانم تا جايي كه ميشد رقصيد و با بچه ها بازي كرد.روي هم رفته شب خوبي بود و النا كلي دوست پيدا كرد.                 ...
1 اسفند 1390

آنچه گذشت

النا تو اين روزها با تلويزيون پيش رفت و كلي سرود انقلابي ياد گرفت البته از هر كدوم چند كلمه.در ضمن من رو مجبور كرد واسش پرچم درست كنم(البته پرچمش از اول اينجوري چروك نبود )                 و تا بچه ها رو ميديد كه تو برنامه هاي مختلف پرچم دستشونه اونم پرچمش رو مي اورد.يك روز هم كه سرود 22 بهمن پخش ميشد النا شروع كرد به خوندن باهاش ( بيست دختر بهمن )كه من و بابايي زديم زير خنده حالا قبول هم نداشت كه اشتباه متوجه شده و اشتباه ميخونه خلاصه اين از النا و بيست دختر بهمن. آخر هفته گذشته (19بهمن)عمه حوريه و فرزين اومدن. النا هم كه ديگه نگو حسابي ذوق كرد و بازي.مامان بزرگي هم...
1 اسفند 1390

این روزها

این روزها النا با مامانی میره سالن و حسابی خوش میگذرونه و با دوستای مامانی بازی میکنه.پنجشنبه مربی مامانی(سهیلا)وقتی مامانی تو زمین بود داشت به النا درست سرویس زدن رو یاد میداد و وقتی مامانی از زمین اومد بیرون بهش گفت خیلی خوب سرویس میزنه انصافا هم خوب بازی میکنه استعدادش خوبه نسبت به چند جلسه گذشته خیلی پیشرفت کرده.یه چیز جالب اینکه صبح سه شنبه هفته پیش که داشتیم آماده میشدیم النا هم داشت کیفش رو آماده میکرد و قمقمه ابش رو میذاشت داخل کیفش که دیدم رفته حولش رو هم آورده گفتم حوله واسه چی میاری گفت اخه اگه اینجام خیس شد(با دستش اشاره به پیشونیش کرد)میخوام پاکش کنم گفتم نمیخواد گفت نه دوستات هم میارن خودم ديدم. روز جمعه ...
16 بهمن 1390

النا و حرفهاي جديد

اين روزها بابائي براي اينكه النا رو سرگرم كنه و بتونه كاري كنه كه النا بشينه و تكون نخره واسه النا قصه ميگه اونم قصه گديما(به قول النا)النا عاشق اينه كه بدونه وقتي به دنيا اومده چيكار ميكرده يا كي پيشش بوده و خلاصه از اين صحبتها.موقع خواب هم كه ميشه ميگه مامان قصه قديما رو بگو منم ميگم مامان اين تخصص باباييه. يه مشكل كه من با النا دارم اينه كه اسباب بازيهاشو ميريزه تو اتاق و جمع نميكنه تازه اين روزها هم همه عروسكهاشو مياره و ميگه مامان اينا مهمونهام هستن حالا چي بيارم بخورن ببين تو آشپزخونه چي هست و من يادش دادم كه اين بازيه و الكي بهشون شيريني تعارف كنه.چند روز پيش كه النا خانم اسباب بازيهاشو ريخته بود تو اتاق گفتم ا...
13 بهمن 1390

النا و راكت بازي(بدمينتون)

               از اين هفته قرار شد ماماني و دوستاش روزهاي پنجشنبه هم براي بازي برن سالن و النا هم كه پنجشنبه ها خونه است پس قرار شد اين هفته امتحاني بريم ببينيم النا چيكار ميكنه اگه دختر خوبي بود و تو سالن اذيت نكرد بعد برناممون رو ادامه بديم.خلاصه كه النا از چند روز قبل خودش و اماده كرد و هر چي ماماني گفت شما بايد بشيني نگاه كني گفت نه كه نه من بلدم بازي كنم.صبح پنجشنبه صبحانه خورديم و آماده شديم ماماني هم گفت النا تو سالن اذيت نكني ها مودب باش پيش دوستام. اونم گفت ماماني مياي مهد نياي تو كلاس پيش دوستام ها...الناست ديگه هميشه يه جوابي داره كه بده.رفتيم سالن و د...
8 بهمن 1390

النا و تميز كاري هايش

                          صبح جمعه بعد از صرف صبحانه تصميم گرفتيم كمي خونه رو تميز كنيم.ماماني آشپزخونه و بابايي هم نشيمن و شيشه ها النا خانم هم كه نخودي بود.شيشه پاكن تمام شده بود و بابايي رفت يكي خريد و اومد و چشمتون روز بد نبينه كه النا تا شيشه پاكن رو ديد اونو برداشت كه مال منه ميخوام تميز كنم و چند باري با بابايي سر اين موضوع دعوا كردن كه البته النا زورش بيشتر بود تا بابايي ميگفت نه النا ميگفت اصلا ميرم پيش مامانم و تا ماماني نه ميگفت ميرفت پيش بابايي.از وقتي شروع كرديم تا پايان كار النا حدودا بيست هزار بار...
2 بهمن 1390