الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

خانم کوچولو

النا و چادر

به مناسبت محرم  مهد روز يكشنبه 13/9/90 برنامه اي براي بچه ها در نظر گرفته و اعلام كرده كه دخترها با چادر مشكي در برنامه شركت كنند.ما هم ديروز عصر يعني چهارشنبه رفتيم خريد. وارد اولين مغازه كه شديم يه دختر هم سن وسال النا هم داشت چادر امتحان ميكرد ما هم يكي را امتحان كرديم و خريديم يه چادر ملي.مباركه خانم گل مامان.حالا النا هر روز صبح كه ميخواد بره مهد ميگه مامان امروز جشنه فكر ميكنه اين هم مثل مراسم هاي ديگه است كه براشون ميگيرن.يك شعر هم داره تمرين ميكنه كه تا حالا فقط (ياور بيچارگان حسين جان )رو ازش ياد گرفته.حالا كه دارم اينها رو مينويسم النا خوابه البته قبل از اينكه بخوابه داشت با مامان جون و خاله جانهاش چت ميك...
16 آذر 1390

النا و كابينت نوردي

                                                    النا خانم شروع كرده  از كابينت بالا رفتن و ميره سر كابينت تا ببينه چي توشه هر چي هم من ميگم خطرناكه گوش نميده كه نميده من هم مجبور شدم دسته كشوها رو در بيارم تا نتونه از اونها بالا بره و خودشو به كابينتها برسه البته النا در  اين مورد سابقه داره قبلا هم كه كوچيكتر بود اين كار رو ميكرد و من دسته كشو رو در اورده بودم ولي چون باز ك...
11 آذر 1390

عروسی آبجی الناز

           19و 20 آبان عروسی آبجی الناز بود(دختر عمه النا)ما هم شانزدهم که عید قربان بود راهی شدیم و یکراست رفتیم خونه عمه حوریه.تا شب اونجا بودیم عصر بابایی برگشت تبریز چون روز بعد باید سر کار میرفت.ما هم شب با مامانبزرگی رفتیم خونش و فردا بعد از ظهر دوباره رفتیم خونه عمه حوریه تا کمی کمک کنیم و خریدهای الناز رو ببینیم النا که همه رو پرو کرد و به بقیه هم نشون داد.با فرزین و نیما هم کلی رقصید.روز بعد هم خونه عمه حوریه بودیم چون مهمانهای تهران میامدند.پنجشنبه صبح هم عمو اصغر و زن و بچه اش آمدند خونه مامانبزرگی تا با هم آرایشگا...
10 آذر 1390

تولد سه سالگی النا

                                        تولد سه سالگی النا رو کمی دیرتر گرفتیم چون هم ماه رمضون بود هم منتظر اومدن مامان جونینا بودیم تا این روز فرخنده رو با هم جشن بگیریم.از چند روز قبل من و خاله جان زهرا دنباله گرفتن بادکنک.شمع.فشفشه و ....بودیم به چند تا قنادی هم سر زدیم تا طرح مورد علاقه النا رو بگیریم.عصر روز چهارشنبه من و شکیب و النا رفتیم و کیک رو گرفتیم یک hello kity خوشگل مثل گل مامان.بعد هم اومدیم خونه و آماده شدیم.شب رو  کنار هم&...
8 آذر 1390

النا و کفش دوزک

امروز ساعت 12:15 دقیقه که النا رو از مهد برداشتم رفتیم خرید تا کمی میوه و سبزی بخریم.موقع خرید یک خانمه که داشت سبزی میخرید یک کفش دوزک پیدا کرد و به النا داد و النا اون رو تو دستش گرفته بود و آروم آروم راه میرفت میگفت آروم بریم که نیافته و بعد هم اوردش خونه و همش میگفت مامان کجا باید بذارمش اول روی برگ گلها گذاشتش و تا تکون میخورد میگفت مامان الان میافته بعد گذاشتش رو مبل از اونجا رو میز و بعد نزدیک بخاری که سردش نشه همین طور گردوندش تا باباش اومد چند بار هم به باباش نشونش داد و حالا که ساعت 9:30 دقیقه است گذاشتش رو گلها تا بخوابه.امروز با النا و کفش دوزکش فیلمی داشتیم بیچاره کفش دوزکه. ...
8 آذر 1390

تابستان90

                                                                                   امسال تابستون النا به جز رفتن به کلاس ژیمناستیک مهمانداری هم کرد    مامان جون.خاله جان زهرا.شکیب و آقای خلقی مهمان ما بودند.اواخر ماه رمض...
7 آذر 1390

محرم

                   عشق گفتی کربلا آمدبه یاد                                            هیبت خون خدا آمد به یاد         التماس دعا ...
6 آذر 1390

کلاس ژیمناستیک

                                                      النا را تیر ماه ٩٠ در کلاس ثبت نام کردم.تنها یک روز به شروع کلاسها مانده بود و می بایست برای النا لباس میخریدیم ولی مامانی تنبلی کرد و منتظر بابایی شد که اون هم به خاطر مشغله کاری اونقدر دیر اومد که وقتی رسیدیم مغازه مورد نظر تعطیل شده بود .بنابراین مجبور شدیم فردای آن روز قبل از کلاس با النا به...
4 آذر 1390

نوروز 1390

سال نو 90 با سالهای دیگه فرق داشت ما سال تحویل خونه خودمان بودیم و صبح روز بعد راهی خانه مامان بزرگی النا شدیم.در راه دوست بابا عمو رسول زنگ زد که ما هم میریم خوی صبر کنید تا نیمی از راه رو با هم بریم.ما هم صوفیان ایستادیم تا آنها هم بیان و کنار هفت سینی که در خیابان پهن بود عکس یادگاری گرفتیم.   عمو رسول و خانمش با دخترشون شهلا  اومدن و بعد از تبریکات عید و عیدی دادن و گرفتن راهی شدیم.   النا یک هفته مهمان مامان بزرگی.عمه و عموها بود و حسابی با بچه ها بازی کرد.عیددیدنی رفت.باغ رفت  و بارون پذیرایی گرمی از ما کرد. هفته دوم  هم ساکها رو بستیم و راهی شیراز شدیم مهمان...
1 آذر 1390