الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

خانم کوچولو

يك روز پر خطر

                                      امروز وقتي اومدم دنبالت خانم كوچولو داشتي تو كلاس خودت و دوستت با كاور شوفاژ كلاستون بازي ميكرديد و اصلا متوجه من كه از پشت شيشه داشتم نگاهت ميكردم نشدي و دوستت اومد و بهت گفت النا مامانت اومد.از كلاس كه اومدي بيرون سلام كردي و گفتي مامان سرم بوف شده و به خانم مربيت گفتي خانم بگو به مامانم بگو چي شد.ظاهرا با دوستت الي بازي ميكردي كه الي انداختت زمين و يه كم وسط سرت قرمز شده ب...
14 دی 1390

جشنواره ني ني وبلاگ

                             يه روز سردي        تو ماه دي ماه           اومد به دنيا                   اين ني ني وبلاگ تا كه ني ني ها     جمع بشن يك جا       با هم دوست بشن        هم دل و هم راز       &n...
14 دی 1390

تازه های النا

این روزها میبینم النا وقتی چیزی میخوره دستاشو میبره بالا و میگه خدایا شکرت به ما نعمت دادی بار اول که دیدم خیلی تعجب کردم اخه خیلی جالب میگه نعمت رو هم خوب نمیتونه بگه البته النا همیشه میگفت الهی شکر ولی نه این مدلی فکر میکنم تو مهد یادشون دادن.به بابايي هم ميگه بايد بگيم خدايا شكرت كه خدا ناراحت نشه.یه چیز جالبه دیگه اینکه امروز النا سرفه میکرد گفتم ببین به حرف گوش نمیدی تو حیاط مهد می ایستی تاب بازی مریض شدی دوباره/ گفت نه مامان ایشالا خوب میشم.خندم گرفت از حرفش یه وقتهایی حرفهایی میگه که توش میمونی چی جواب بدی. ...
9 دی 1390

النا به جشن ميرود

روز پنجشنبه 1/10/90 النا صبح زود بيدار شد و از همان اول صبح ذوق رفتن به مهد و جشن رو داشت.ظهر نهار خورد و لباس پوشيد و  آماده شد تا به مهد بره.  برنامه مهد از ساعت 1:30 شروع ميشد.قبل از رفتن اومد و گفت مامان اسم من دينگيه گفتم چي؟گفت دينگي گفتم اين ديگه چه اسميه گفت اسم شخصيمه.من هم همينطور موندم اينو از كجا ياد گرفته.بالاخره النا رو بردم مهد و خودم چند تا عكس قبل از شروع برنامه ازش گرفتم.بعد رفتم دنبال بابايي تا از نبود النا استفاده كنم و كفش بخرم. اخه وقتي با النا ميرم تا من كفش رو از پام در ميارم كه به مغازه دار برگردونم ميبينم النا كفشش رو در آورده و اون و پوشيده ميگه بذار انداره كنم.به هر حال فرصت خوبي بود واسه من و من...
8 دی 1390

النا به مهماني ميرود

روز يكشنبه النا رو از مهد برداشتم و با هم رفتيم تا براي ثنا جون دختر دوست بابايي كه حدود 45 روز است بدنيا اومده كادو بخريم.اول ميخواستم لباس بخرم ولي خيلي كوچيكه و نميدونستم چي بخرم براي همين تصميم گرفتم از ميون عروسكها چيزي انتخاب كنم.اول تو ويترين يه فيل صورتي ديديم كه خيلي خوشمون اومد بعد كه داخل مغازه رفتيم يه سگ سفيد صورتي ديديم كه اون هم خيلي قشنگ بود و مونديم كدومو انتخاب كنيم النا از فيله خيلي خوشش اومده بود و اصرار داشت اونو بخريم من هم كه ديدم خيلي دوسش داره فيله رو واسه النا و اون يكي رو واسه ثنا خريدم.از وقتي النا فهميد كه شب ميخوايم بريم پيش ثنا به قول معروف يه خط در ميان پرسيد الان ميريم چرا نميريم كه من پشيمون شدم كه بهش...
8 دی 1390

هفته آخر پاييز

                                      اين هفته اتفاق خاصي نيفتاد النا خانم به جز خوش زبوني هاي شما.دوشنبه كه اومدم مهد دنبالت گفتي ميخوام تاب سواري كنم.سرسره مهد به خاطر برف كه اومده پايينش يخ زده و قابل استفاده نيست ولي سرسره چون زير سايه بونه پاركينگه تميز ميمونه به هر حال سوار شدي و گفتي ماماني تندش كن بره بالا من هم تند تابت دادم يه كم كه تند شد گفتي مامان ميترسم -گفتم خودت گفتي تند باشه يه مكثي كردي گفتي اخه مامان دلم ميگه ميترسم.بعد از ماه محرم ياد گ...
3 دی 1390

النا و يلدا

                                النا خانم خيلي خوشحاله.دوست داره به من كمك كنه اونم چه كمكي وقتي ميخواست ظرف انار  رو   بذاره روي ميز همه شونو ريخت روي زمين.هندونه هم كه به توصيه دكتر نگرفتيم البته انار هم قاچاقي گذاشتيم.چون تنها هستيم عروسكهاي النا شدن مهموناي افتخاري ما باهامون عكس گرفتن.به هر حال من و النا با هم كلي خوش گذرونديم موزيك گوش داديم رقصيديم آجيل خورديم و النا هم به رسم اينكه اين هم مثل ...
3 دی 1390

النا

ميخوام كلمات النايي.ترانه ها و فيلمهاي مورد علاقه النا رو اينجا ثبت كنم فكر ميكنم بعدها براش جذاب باشه. سيندليلا (سيندرلا)                 مورچه ميشم زد (نيشم زد)              سوكس (سوسك)                زيمناستيك(ژيمناستيك)           بزرخ (بزرگ)                  &nbs...
27 آذر 1390

النا و سرماخوردگي

النا خانم اين روزها يه كم سرماخوردي ولي خيلي هم جدي نيست.روز پنجشنبه بردمت دكتر.اون هم برات شربت/قرص و ويتامين داد(قرص جوشان)سري قبل كه بردمت دكتر خانم دكتر گفت دير اورديش و مجبور شد برات امپول بده براي همين اينبار من زود دست به كار شدم و تا ديدم يه كم ابريزش بيني داري بردمت دكتر.النا جان هميشه وقتي اسمارتيس ميخوري مي گي قرص ميخورم و حالا كه بايد قرص بخوري چپ ميري راست مياي ميگي مامان نميدونم چرا سرم درد ميكنه يا چرا دلم درد ميكنه بايد قرصمو بخورم. قرص جوشانتم كه نگو اگه بذارم روزي سه چهار تاشو ميخواي بخوري.عصر هم من رفتم باشگاه البته به بهونه امپول زدن تونستم راضيت كنم تا بذاري برم.قرار بود تو و بابايي هم بر...
19 آذر 1390

النا و محرم

روز يكشنبه ساعت 10:30النا رو بردم مهد براي مراسم محرم ساعت 1:00هم رفتم دنبالش ولي داشتن عكس ميگرفتن و تا 1:30معطل شدم .بعد از نهار هم رفتيم خونه مامان بزرگي النا تا تعطيلات رو با اونها باشيم.مامان بزرگي شله زرد داشت وقتي ما رسيديم  پخته بودن و براي ما نگه داشته بودند.شب هم النا با دختر عموهاش رفت تا دسته ها رو نگاه كنه.روز تاسوعا هم عمو احد نظري داشت.عمو اصغر و بچه هاش هم آمدند خانه مامان بزرگي پيش ما و همه دور هم بوديم.مامان بزرگي هم به بچه ها پول داد تا شمع .گلاب و ...بخرن براي عصر كه ميخواستيم به دارالرحمه برويم و النا با ديدن شمعها كلي ذوق كرد و تولدت مبارك خوند و ميخواست همه شمعها رو روشن كن...
18 آذر 1390